به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
اگر شادی زیبای تورا به غم غربت چشمان خود میبندم
تو نمی دانی چقدر باهمه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه خاطرات مثل یک شبنم افتاده به خاک مغمونم
من صبورم اما بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه تیرگی تلخ غروب وچراغی که تورااز شب متروک دلم دور کند میترسم
من صبورم اما...
این بغض گران صبر نمی داند چیست!!!!